گرگ و گوسفند

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري كه سرش زير بود و داشت براي خودش مي چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گله اش خبري نيست و گرگ گرسنه اي دارد مي آيد طرفش. چشم هاي گرگ دو كاسه ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان هايش را بهم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار مي كني؟ مگر نمي داني اين كوه ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي كنم اين كوه ها مال پدر تو باشند. آخر مي داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب گوسفند احمقي گير آوردم. مي روم قسم مي خورم بعد تكه پاره اش مي كنم و مي خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گله در آنجا افتاده بود و خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي ديد، گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا مي تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.